سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولین باری که عاشق شدم ......................

اولین باری که تو زندگیم عاشق شدم آخرهای سال 83 بود . که صبح ها موقع رفتن به هنرستان او را می دیدم هر صبح که او را می دیدم روحیه ام برای زندگی و درس خواندن چند برابر می شد طوری که من به او همیشه سلام می کردم و جوابی نمی شنیدم و دیگه بعد از چندین روز دیگه دلم دوام نیاورد و باید حرف دلم را به او می زدم و همین طورم شد نامه ای صبح به او دادم و روز بعد جوابی داد که نمی تونه با من باشه و موقعیتش را نداره و روزهای بعد نامه دادن های ما دو تا ادامه داشت ولی رومون نشد با همدگه صحبت کنیم و فقط چندین کلمه بین ما بیشتر رد و بدل نشد و بعد هم با هم خداحافظی کردیم و او به من شماره تلفن داده بود و روزهایم را با او تلفنی صحبت می کردم و یک روز مانده بود به تحویل شدن سال 84 با هم قرار گذاشتیم ولی این بار عاشق هم بودیم و با هم در مورد آینده صحبت می کردیم و از داشتن چند تا بچه و علایق های مشترکمون آنقدر در مورد آینده و از آرزوهامون حرف زدیم که نفهمیدیم که چه جوری وقت گذشت و با هم خداحافظی کردیم و سال خوبی را برای هم آرزو کردیم و او رفت و منم باز در فکر رسیدن به او بودم و جالب اینجاست که طی آشنایی ما من حتی دستم به دستش نخورده بود و فکر خطایی در ذهنم خطور نکرد ( فکر بد ) و من این را از یک عشق پاک و بی هوس می دانستم نه چیز دیگری . و هر روز تقریبا" با هم صحبت می کردیم و یا من می رفتم دم پنجرشون و همدیگه را نگاه می کردیم و برای هم بوس می فرستادیم و من هیچ وقت از دیدن او سیر نمی شدم . و بعد سیزده عید که باید به مدرسه می رفتیم یک روز به من نامه ای داد و گفت تو خونه به من شک کردند و گفت مدتی آفتابی نشو سر راه مدرسه ام و منم خیال کردم می خواد من را بپیچونه، پیشش نمی رفتم ولی طوری خودم را جلوش قرار می دادم و بدونه که من می خوامش ولی یک روز که دم راش نشسته بودم و یکی از دوستام هم با من بود و یک زن چادری آمد پیشم و گفت ببخشید شما آقا نیما هستید و منم فهمیدم که خواهر دوست دختر من است گفتم نه نیما دیگه کیه و زنه قرمز شد صورتش و منم گفتم بذار بیشتر از این ضایع نشه جلوی خودم و دوستم گفتم حالا خیال کن نیما هستم چیکار داری و گفت یه بار دیگه به فاطمه ( همون دوست دخترم ) زنگ بزنی و یا جلوی راهش سبز بشی یه کاری می کنم که جنازه ات دست پدر مادرت نرسه ( چرت و پرت می گفت ) و منم گفتم باشه شما به بزرگی خودتون ببخشید ( راستی این زن شوهرش جانبازر بود و دوست داشت خواهرش را به یک جانباز 50 در صد بدهند ) و این خانواده آنقدر عقده ای بودند ( به جزء خود فاطمه ) باباش سر خیابانی که من با خواهر فاطمه حرف زده بودم واستاده بود و برادر زاده ی فاطمه هم دم خیابان مدرسه مون واستاده بود تا من را خفت کنن ولی من چنان تیز بازی در آوردم راحت به دم مدرسه مون رسیدم بدون این که برام مشکلی پیش بیاد و حدود 2 هفته آنجا آفتابی نشدم و به یکی از دخترهای فامیل که باهاش خیلی صمیمی بودم  موضوع را بهش گفتم و او هم به فاطمه زنگ زد و فاطمه بهش گفت نیما را دوست دارم و گفته بود که زندگی بدون نیما برایم مفهومی ندارد و گفته بود که تا 7 سال دیگه منتظرم می ماند . و فامیلمون هم آمد به من گفت و منم گفتم عجب دوست با مرامی دارم و منم که تو خیلی شاد شدم زنگ زدم خونه ی فاطمه و خواهرش گوشی را برداشت و منم قطع کردم و 5 دقیقه بعد زنگ زدم خونه ی فامیلمون و فامیلمون گفت که خواهر فاطمه زنگ زده و چرت و پرت گفته ( خواهرش فاطمه را زده بود فکر کنم و فاطمه هم شماره ی فامیلمون را داده بود ) و منم دیگه یه مدت بی خیالش شدم  ولی جلوش آفتابی می شدم و چون با خواهر زاده اش ( دختر خواهرش همونی است که مادرش دوستی من و فاطمه را به هم زد ) می رفت مدرسه و می آمد باهاش صحبت نمی کردم و فقط از جلوش رد می شدم تا این که تابستان شد و قرار بود من روز تولدم که روز 27/ 4 بود زنگ بزنم و زنگ زدم ساعت 7 و قرار بود که با هم حرف بزنیم ولی نامرد گوشی را خودش برنداشت و منم چون بابام فرداش قرار بود ماشین جدید بخره دیگه آنقدر سرم به ماشین گرم بود تا یه 7 یا 8 ماه دیگه جلوش آفتابی نشدم ولی گاهی اوقات که دلم برای صداش تنگ می شد یه زنگ می زدم به خونشون ولی حرف نمی زدم و قطع می کردم یه روز زنگ زدم و گفتم چرا این جوری شدی و گفت خودت بهتر می دونی ؟ ولی من نمی دونستم که چرا یهو از من دل کند و دیگه شد سا ل 1385 و من یک بار با ماشین رفتم جلوش و نوار بنیامین را هم گذاشته بودم و ماشین را پا رک کردم آن ور خیابان و رفتم جلو و خواهر زاده اش هم پیشش بود ( خواهر زاده اش هم سن خودش است ) و گفتم فاطمه یک دقیقه بیا کارت دارم و فاطمه گفت برو گمشو و من هم گفتم باشه و رفتم دیگه بی خیالش شدم و رفتم و آن روز نرفتم مدرسه و روز بعدش رفتم مدرسه و ناظم آمد جلو و گفت یک زنه آمده مدرسه و گفته تو مزاحم خواهرش شدی و گفت شکایت کرده و به بابات زنگ بزن بگو بابات بیاد مدرسه و منم زنگ زدم بابام آمد و من رفتم کلاس .

بابام آمد و بعد نیم ساعت من را صدا زدند و منم رفتم دفتر و از مدیر مدرسمون توقع نداشتم که بیاد بره رضایت بگیره و مدیر مدرسمون گفت که دیگه از این کارها نکنی و منم با بابات می ریم تا رضایت بگیریم و منم رفتم سر کلاس . و تو اون روز و روزهای دیگه حالم خیلی داغون بود و می ترسیدم که یه اتفاقی برام بیفته مثلا" یکی بیاد من را خفت کنه و همین اتفاق افتاد و چند روز بعد از آن ماجرا یه روز که زنگ تفریح زدند با رفیق هام تو حیاط مدرسه نشسته بودیم که دو تا مرد ریشو آمدند و رفتند دفتر مدیر مدرسه و منم که فهمیدم فامیل های فاطمه هستند رفتم وسط های کلاس نشستم و فامیل های فاطمه آمدند دم کلاس و به بچه های کلاسمون گفتند با نیما کار داریم و بچه های کلاسمون هم گفتند نیما امروز نیامده مدرسه ( دم همشون گرم ) و خطر دیگه از بیخ گوشم رد شد و ناظم مدرسمون هم با فامیل های فاطمه صحبت کرد و آنها هم دیگه بیخیال ماجرا شدند . و الآن حدود یک سال از آن ماجرا می گذره و منم هر وقت دلم برای صداش تنگ می شه ، می رم به خونشون زنگ می زنم ولی حرف نمی زنم . فقط شنیدن صداش اونم از دور برام کافیه . ولی بعضی اوقات توی خیایان می بینمش و اونم منو نگاه می کنه ولی افسوس که این همه ماجرا برای ما پیش آمد که همه ی پلهای آینده مون را هم خراب کرد . امیدوارم که هر جا هست خوب و خوش باشد و یکی پیدا بشه که دلش را بلرزونه.